آیلینآیلین، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

هستی من

بالا رفتن از پله ها

پنج شنبه وقتی از سرکار برگشتم خونه مامان جون ،مامان جون گفت بهم مژدگانی بده بگم چی شده منم گفتم حالا بگو مژگانیتو میدم ،گفت دخملی از پله هایی که بین پذیرایی و اتاق خواب بالا رفته و دایی نوید که تو اتاق بود و درشو بسته بود تا به درساش برسه رو صدا میزده و با دستش به در میزده تا درو باز کنه مامان جونی هم تو آشپزخونه خونه تکونی میکرد  وقتی دیده صداشو روسرش گذاشته رفت ببینه دخملی  چیکار میکنه دیده از پله ها بالا رفته و داره اونجا بازی میکنه و دایی نویدشو صدا میزنه البته باصدای ا        اااااااود ددد(بیا) مامانجونی هم  از خوشحالی بغلش کرده ،یه بوس از گونه های توپولوش بر...
20 اسفند 1390

تحویل نگرفتن مامانی توسط دخملی

تازگی ها دخترم وقتی منو میبینه دیگه اونجوری تحویلم نمیگیره وقتی اون صحنه یادم میوفته و میبینم دلم میشکنه وقتی که خونه مامان جونی هستیم فقط دنبال دایی نوید و دایی ناصر هستش و اصلا منو بابایشو نمیخواد وقتی هم میریم خونه خودمون اگه باباییش باشه منو تحویل نمیگیره اگه نباشه میاد دنبال من آخه این چه رسمیه کسی که زیاد محبت کنه اونو نمی خوان ؟ ...
20 اسفند 1390

ایستادن ایلین برای چند ثانیه

                سلام دخملی خوشگلم، خوبی      دیروز من جلوی تلویزیون داراز کشیده بودم وداشتم برنامه مورد علاقه مو میدیدم ،دخملی هم اونور باعروسکاش مشغول بود ،دخترکم بعضی وقتها از دیوار و میز و.. نگه میداره و پا میشه اونروز هم اومد با کمک پاهام بلند شد چند ثانیه ای همونجوری ایستاد برای چند ثانیه بدون کمک گرفتن از پاهام ،فکرشو نمیکردم به این زودی بایسته ولی دخملی منو سوپرایز کرد ،خودش هم کیف میکرد و می خندید خیلی خوشحال شدم اون صحنه رو دیدم ...
20 اسفند 1390

عیدی عزیزو عمه جون

دیروز با عزیز و عمه و خودمون رفتیم بازار بعد از یه دو هفته تاخیر برای گرفتن عیدی عزیز و عمه جون قرار بود بریم خونه عزیز از اونجا بریم، منم به بابایی پیشنهاد کردم که چرا راهمونو دراز کنیم اونا خودشون با باباجون بیاین خونه ما و بابایی  هم وسایل اضافمون که با خودمون نمی تونیم ببریم بازار اونارو با خودش ببره خونه عزیز،ماهم از اونجا برمیگردیم همونجا بابایی یه کم فکر کرد بعد گفت اره فکر خوبیه اونا اومدن و بعد از نیم ساعتی دراومدیم و رفتیم انصافا دخملیم منو اذیت نکرد دختر خوبی بود به این ور و اونور نگاه میکرد وکیف میکرد و از خودش یه صداهایی در میاورد همه برمی گشتن دخملی نازمو نگاه میکردن همه قربون صدقه اش میرفتن از او...
20 اسفند 1390

بدون عنوان

نازگلم جندروزی که سرماخورده و هی بهانه میگیره و گریه میکنه دیروز موقع برگشتن از سرکار دخملی خواب بود وبعد از یه ربع تلفن به صدادراومد دوست دایی نوید بود دخملی از خواب پرید ودیگه نخوابید پام انداختم و خواستم بهش شیر بدم تا بخوابه ولی دخملی نمی خواست بخوابه ولی تا وقت خواب بعدیش هی نق زد و گریه منم که خودم هم سرما خورده بودم حوصله گریه هاشو نداشتم به مامان جون گفتم مامان یه ساعتی دخملیرو نگه دار تا من یه ساعتی استراحت کنم بیچاره مامان جون نمی دونه منو نگه داره یا دخملیرو دیروز بابایی رفته بود تاکستان برای ماموریت ماهم اون شب خونه مامان جون برای شام می مونیم ولی با بابایی حرف میزدم گفت که هم بهم سرماخورده و هم خسته راهم پس فردا میر...
17 اسفند 1390

کدو قلقله زن

یكی داشت؛ یكی نداشت. پیرزنی سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها. روزی از روزها از تنهایی حوصله اش سر رفت. با خودش گف «از وقتی دختر كوچكترم را فرستاده ام خانه بخت, خانه ام خیلی سوت و كور شده, خوب است بروم سری بزنم به او و آب و هوایی عوض كنم.» پیرزن پاشد چادرچاقچور كرد؛ عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه دختر تازه عروسش كه بیرون شهر, بالای تپه ای قرار داشت. چشمتان روز بد نبیند! از دروازه شهر كه پا گذاشت بیرون گرگ گرسنه ای جلوش سبز شد. پیرزن تا چشمش افتاد به گرگ, دستپاچه شد و سلام بلند بالایی كرد. گرگ گفت «ای پیرزن! كجا می روی؟» پیرزن گفت «می روم خانه دخترم. چلو بخورم؛...
17 اسفند 1390

آواز خروس

  وقتی خروس نازم قوقولی قوقو رو سر داد از یه روز خوبِ خوب بازم  به من خبر داد   گفت عزیزم بیدار شو صبح شده باز دوباره هوا چه  روشن شده خورشیدخانوم بیداره   پاشو چشاتو واکن دنیا خیلی قشنگه خورشیدخانوم طلایی، آسمون آبی رنگه   زودباش با یاد خدا از خواب ناز بیدار شو وقتی صبحونه خوردی مشغول کار و بار شو ...
17 اسفند 1390

آرزوي من

رفتم به باغ گلها پروانه ای را دیدم دنبال اون پروانه تا ته باغ دویدم دیدم نشست رو گلها اونها را خوب نگا کرد یه غنچه از خواب پرید آروم  چشاشو وا کرد پروانه ی بازیگوش به روی غنچه خندید با شادی و محبت صورت او را بوسید من که دیدم پروانه رو برگِ گل می شینه خنده ی غنچه ها را رو  شاخه ها می بینه آرزو کردم: ایکاش منم پروانه بودم به سوی باغ و بستان همش روانه بودم ...
17 اسفند 1390

دعا

با این دو دست کوچکم دست می برم پیش خدا با دل پاک و روشنم دعاکنم،دعا،دعا آهای خدا، خدا خدا بشنو دعاهای مرا دعا برای مادرم دعا به شادی بابا به خانه ها صفا بده به جان ما وفا بده   ...
16 اسفند 1390

آموختنی هایی که آموخته ام

آموختنی هایی که آموخته ام آموخته ام   آموخته ام که وقتی عاشقم ، عشق در ظاهرم نیز نمایان می شود. آموخته ام که عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت آموخته ام که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشقش شویم . آموخته ام که این عشق است که زخم ها را شفا میدهد ، نه زمان آموخته ام که تنها کسی مرا شاد میکند ، که بمن میگوید ، تو مرا شاد کردی آموخته ام که گاهی مهربان بودن بسیار مهمتر از درست بودن است . آموخته ام که مهم بودن خوبست ولی خوب بودن مهمتر است . آموخته ام که هرگز نباید به هدیه ای که از طرف کودکی داده میشود « نه » گفت . ...
15 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد